امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

بهانه قشنگ زندگی

از مدينه تا مكه (بخش سوم)

پسر گلم سلام ماماني از مدينه و از ماندن و اقامت در شهر مدينه هر چي بگم كمه از  بقيع و غربت چهار امام معصوم(ع) و از قبر بي نشان حضرت زهرا (س) كه هر جاي مسجد النبي پا مي زاري و از دور به نظاره مي پردازي احساس مي كني كه آنجا نشاني از آرامگاه حضرت زهرا (س) مي بيني .......     از اينكه نمي تونستيم و اجازه نمي دادن تا بقيع را زيارت كنيم بلاخص خانمها و بيشتر اينكه با ديدن زيارتنامه در دست بانوان ايراني عصباني بودند فقط مي تونستي توي دلت از خدا بخواي ريشه ظلم توي دنيا هر جا كه هست با ظهور امام زمان (عج) خشكيده بشه و مسلمانان بلاخص شيعيان جهان بتوانند از وجود نازنين اين بزرگواران كمال استفاده را ببرن به اميد آنروز ......
27 تير 1391

سرزمين نبي اقامت ما در مدينه (بخش دوم )

ای زائر دلسوخته شهر مدینه ای عطر سرشک تو روان بهر مدینه ای داشته بر آل نبی عرض ارادت این شهر بود شهر نبی شهر عبادت ای دوست نگهدار ز جان حرمت او را در هر قدمی بوسه بزن تربت او را زینت بده با شمع دعا محفل خود را تطهیر کن اینجا ز گناهان دل خود را چون بود تو را آه نفسگیر به سینه دعوت ز تو کردهاست بیایی به مدینه اینجا همه خاطره تا آینه گردد یاد آر کسانیکه تو را بدرقه کردند اکنون تو و این سوز دل و آتش سینه ای آمده با دعوت زهرا به مدینه ای ترک وطن کرده تو را سوز دل اینجاست همراه تو عطر نفس یوسف زهراست در هر نفست بوی مناجات مدینهاست این فیض بصیرت همه سوغات مدینه است         ...
26 تير 1391

تا نيايد گل نرگس زندگي دشوار است

شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق ها هست زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.  باید این جور نوشت...  هر گلی هم باشد چه شقایق، چه گل پیچک و یاس، تا نیاید گل نرگس زندگی دشوار است.     ...
14 تير 1391

سفر به سرزمين وحي (بخش اول)

سلام پسرم مي خوام اگه خدا توفيق بده جزئيات سفرمون به مكه و مدينه رو براساس يادداشتهاي هر روزم توي وبلاگت بزارم.       امروز 23 خرداد ماه ساعت 3:30 صبح : با زنگ ساعت از خواب بيدار شوديم هم من و هم بابا علي جون دل تو دلم نبود خدا مي دونه و بس كه دستام مي لرزيد اشك توي چشمام جمع شده بود نمي دونم چرا خودم تو خونه بودم و روحم جاي ديگه ،بعد از اينكه نماز خونديم بابا علي جون ساكهاي سفرمون كه از شب قبل آمده بود بست و گذاشت بيرون حالا نوبت من بود كه يواش يواش لباساتو با توجه به اينكه خواب بودي عوض كنم نگران بودم كه خواب شيرينت بهم بخوره ولي بر عكس هميشه كه اگه از خواب بيدارت كنن غر غرو مي شي اون روز ...
14 تير 1391
1